حضرت رقیه سلام الله علیها
آن شب سـپـهــر دیـدۀ او پر ستـاره بود داغ نهفته در جگرش، بی شماره بـود در قاب خون گرفتۀ چشمان خسته اش عکس سر بـریده و یک حلق پاره بود طـفـلـک تـمام درد تـنش را ز یاد برد حرفی نداشت، عاشق و گرم نظاره بود با دست خسته معجر خود را کنار زد حتی کلام و درد و دلش بـا اشــاره بود دستش توان نداشت که سر را بغل کند دستی که وقت خواب علی،گاهواره بود در لابـه لای تـاول پـاهای کــوچکش هم جای خار ، هم اثر سنگ خاره بـود ناگاه لب گشـود و تـلاطم شــروع شد دریای حرف های دلش، بی کـناره بود کوچک تــرین یتیم خــرابه شهید شد امّا هــنوز حرف دلــش نـیمه کـاره بـود |